اولاد خلف
ابراهيم مي گفت ۀمن توي مكه ،زير ناودون طلا ،از خدا خواستم كه نه زخمي بشم و نه اسير .فقط شهادتم را از خدا خواستم .مادرش بي تابي مي كرد و مي گفت :ننه اين چه حرفي كه مي زني ؟چرا ما رو اذيت مي كني ؟مي گفت نه مادر ،مرگ حقه و بالاخره يه روزي همه مون بايد از اين دنيا بريم اين حرفش در ذهن من باقي مانده بود.
يك روزي ولي الله آمد و گفت ۀظهر اخبار رو گوش كردي ؟گفتم نه مكه چي شده ؟گفت ۀاز ابراهيم خبري ،چيزي داري ؟گفتم نه چطور مگه .گفت ۀمي گن ابراهيم زخمي شده تا گفت زخمي شده ، فهميدم كه او شهيد شده است .حرف آن روزش در ذهنم بود و مي دانستخاطر اخلاصي كه دارد ،دعايش را براورده مي كند.آمدم خانه و خبر دادم .مادرش در حالي كه گريه مي كرد ،ْگفت يادت مياد كه اين بچه رو توي سه ماهگي كي به ما داد؟گفتم بله گفت ۀيه خانم بلند بالا ، حضرت زهرا (س).اين بچه هديه ي امام حسين (ع)بود همون كسي كه اون روز اين بچه رو به ما داد امروز هم در 29سالگي اونو ازمون گرفت.